آن سومی یا: «از میهمانی یک آینه»

نگاهی به داستان «معصوم سوم» هوشنگ گلشیری

مهدی مرعشی

در بیشتر داستان‌های عاشقانه‌ی جهان همیشه سومین نفری هست که از راه می‌رسد تا در آن‌ جریان آرام میان دو تن عاشق و معشوق سنگی بیاندازد، موجی ایجاد کند و تنش به معنای داستانی آن را به اوج برساند. اما این «سومین نفر» کیست؟ یا شاید هم باید پرسید:‌ چیست؟ موجودی مزاحم که می‌خواهد آن «دومین» را کنار بزند و خود بر سر جایش بنشیند و آن دو-بوده‌گی را با حضور خود به وحدت با معشوق برساند؟ هرچه هست حضور این نفر سوم همیشه به تشکیل مثلثی می‌انجامد که داستانی را شکل می‌دهد، کم یا پر از گره، اما حذف آن سومین نفر بیشتر به میدان جنگی می‌ماند نمادین، سنان و تیرش اما خدعه‌هاست و گاهی هم همان سنان و تیر، در شکلی واقعی و بی ارجاع به چیزی دیگر.

گلشیری از میان داستان‌های موسوم به «معصوم» خود، سومین را به این نفر سوم اختصاص داده است؛ سومین نفری که یک بار در داستان نظامی پیداش شده و حالا در داستانی که او می‌نویسد در قالب استاد گچ‌بر، به شکلی معاصر حاضر می‌شود.

سوم‌شخص همیشه اشاره به آن «دیگری» دارد. دیگری همیشه غایب است، نیست، در گفتار دیگران به او اشاره می‌شود یا نقلی از او در کلام دیگران می‌آید. در داستان نظامی، فرهاد، همان دیگری است؛ در داستان گلشیری هم استاد گچ‌بر جز دیگری نیست، غایبی که حضورش به مدد کلمات فراهم می‌آید و زمان اگر مجال دهد و داستان‌اش در کلمات جریان یابد، سفرش از غیاب به حضور خواهد بود تا باز در کلمات غایب شود.

سوم شخص مفردِ غایبِ داستان نظامی فرهاد است. فرهاد در مخیله‌ی خسرو مزاحمی است که مانع کامیابی او از شیرین است. در ذهن و دل شیرین هم فرهاد غایبی بیش نیست، تیشه‌به‌دستی که کوه را می‌شکافد اما همین و فرهاد کارش تیشه زدن بر کوه است، قوت‌اش عشق شیرین و سرنوشت‌اش پایانِ تمام عاشقان جهان.

در داستان معصوم سوم تمام اشاره‌ها به جانب داستان «خسرو وشیرین» نظامی است. در همسایگی راوی داستان استاد گچ‌بری زندگی می‌کند که چند روزی است گم شده. تیشه و ابزارش را برداشته و به کوه زده و حالا چند روزی است که نیست و اسباب نگرانی خانواده شده. استاد برمی‌گردد اما آشفته. راوی از او می‌خواهد که صحنه‌ی آب‌تنی شیرین را بر دیوار خانه‌شان نقش کند. استاد کتاب «خمسه» را از راوی قرض می‌گیرد و بعد برمی‌گردد تا معنی بعضی ابیات را از راوی بپرسد. راوی دعوتش می‌کند به نوش‌خواری. استاد نمی‌پذیرد. راوی می‌گوید: اما خسرو قدح قدح می‌خورد اما استاد می‌گوید که فرهاد نمی‌خورد. او «می‌داند» که فرهاد نمی‌خورد و راز، همین داناییِ استادِ گچ‌بر است. استاد اما جایی در میانه‌ی مستی از شب‌های مهتابی می‌گوید و می‌ترسد وقتی ماه بدر تمام است کاری دست خودش بدهد؛ هرچند دلیلش را نمی‌داند. بالاخره استاد باز غیبش می‌زند و این بار نعش‌اش را می‌آورند. از تن‌اش خون می‌رود آن‌قدر که کفن‌اش هم گل‌گون است. زن‌اش می‌گوید: «چقدر گفتم نرو… خودت دیدی که قرص ماه چقدر بزرگ بود. چقدر سفید بود.» شیدایی استاد کار دست‌اش داده.

استاد خود به وضعیتی که دارد آگاه است. شاگردش هم به راوی داستان می‌گوید که استادش در جست‌وجوی طلسمی‌ بوده و می‌گفته: «هر صدسال این طور می‌شود. باید یکی برود.» نفر سوم هم انگار می‌آید تا برود.

داستان چنان با قصه‌ی نظامی در گفت‌وگوست که بی سخن گفتن از آن‌چه نظامی نقش بر کاغذ کرده فهم و درک آن درست نمی‌آید. در داستان نظامی هرمز، پادشاه ایران صاحب پسری می‌شود که نام‌اش را پرویز (خسرو) می‌گذارد. خسرو بزرگ می‌شود و یک بار که برای تفرج به خارج از شهر رفته به یک روستایی و خانواده‌اش تعدی می‌کند. هرمز او را مجازات می‌کند و خسرو این مجازات را می‌پذیرد. شباهنگام نوشیروان، نیای خسرو به خواب او می‌آید و در ازای آن‌که او مجازات خطاهایش را پذیرفته به او وعده می‌دهد که به زودی صاحب دل‌آرامی ‌زیبا، اسبی شبدیز نام، و تختی با فر و شكوه و نوازنده‌ای به نام باربد خواهد شد. چندی بعد ندیم خاص خسرو، شاپور، سرزمین ارّان را وصف می‌کند که بانویی بر آن‌جا حکمرانی می‌کند و از این وصف سخن به برادرزاده‌ی او شیرین می‌رسد. خسرو طالب شیرین می‌شود. باقی ماجرا را می‌شود در داستان نظامی خواند. شیرین به خسرو کام نمی‌دهد تا زمانی که خسرو از او خواستگاری کند و با او کابین ببندد. تردید خسرو اما کار را به عقب می‌اندازد و وصال را دورتر و دورتر می‌برد. از آن طرف بهرام چوبین در ایران قیام می‌کند و سلطنت از کف خسرو می‌رود. خسرو به روم می‌رود، با مریم دختر پادشاه روم عقد می‌کند و با سپاهی از رومیان به ایران برمی‌گردد و تاج و تخت را پس می‌گیرد. از این‌جا به بعد است که آن سومی پیدا می‌شود؛ فرهاد در «خسرو و شیرین» ظاهر می‌شود.

خسرو با مریم عقد زناشویی بسته اما همچنان در فکر شیرین است. از او می‌خواهد اجازه دهد شیرین را به نزد خود بیاورد. صدالبته که مریم نمی‌پذیرد.[1]

از آن طرف شیرین هم گوشه‌ی عزلت گرفته و جز شیر نمی‌نوشد.[2] شاپور هم از جانب خسرو به نزد او آمده و پیشنهاد می‌دهد حالا که باید از راه به آن دوری شیر بیاورند برای او، چه بهتر که جویی از سنگ، از چراگاه تا قرارگاه شیرین بکشند تا شیر را در جوی ریزند و به شیرین رسانند و شاپور فرهاد را معرفی می‌کند:

که هست این‌جا مهندس مردی استاد/ جوانی نام او فرزانه فرهاد

به تیشه چون سر صنعت بخارد/ زمین را مرغ بر ماهی نگارد

….

فرهاد می‌آید اما قرار نیست عاشق شیرین شود. تیشه‌به‌دستی از طبقات پست را چه به این کار؟‌ اما در این قصه نظامی اشاره‌ای به طبقه‌ی فرهاد نمی‌کند تا جایی که خسرو او را واقعاً در جایگاه «رقیب» خود می‌بیند نه یک دهاتی پست فرومایه. شاید هم استادی فرهاد او را در طبقه‌ای می‌نشاند مثل هنرمندان یا پیشه‌وران. حتی شیرین هم که با پیاله‌ای شیر به دیدارش می‌رود او را انسان می‌بیند نه یکی از طبقات فرودست. و می‌رود تا زحمات او را ارج گزارد:

که استادی‌ت را حق چون گزاریم/ که ما خود مزد شاگردان نداریم

و فرهاد عاشق‌تر می‌شود:

چو دل در مهر شیرین بست فرهاد/ برآورد از وجودش عشق فریاد

فرورفته دل‌اش را پای در گل/ ز دست دل نهاده ئست بر دل

سهی سروش چو شاخ گل خمیده/ چو گل صد جای پیراهن دریده

انگار تمام عشق‌های ماندگار جهان به شرط تثلیث ماندگار می‌شوند. این مثلث هم قواعد مرسوم خود را دارد و در هر قصه شکلی از بی‌شمار اشکال خود را بیرون می‌ریزد اما در این مثلث عشقی، فرهاد – استاد در اندیشه‎ی تصاحب نیست، مجنون است و بر باد می‎رود در شبی که ماه بدر کامل است…

مناظره‌ی خسرو با فرهاد اما خواندنی است:[3] پس از این گفت‌وگو که جدالی زبانی است بنا می‌شود اگر فرهاد دل کوه را بشکافد خسرو از عشق شیرین دست بشوید و خسرو می‌پذیرد چون به گمان‌اش این خاک نیست که، سنگ است که باید فرهاد بشکافد و کو تا او بتواند چنین کوهی را از سر راه بردارد.

نخستین کار فرهاد اما نقش کردن صورت شیرین بر دل سنگ است. بعد هم شکل شاه و شبدیز را بر سنگ نقش می‌زند. چرا شاه؟ شاید چون فکر می‌کند در پایان شاه به عهد خود وفا می‌کند و از سر راه کنار می‌رود. بعد شیرین به دیدار فرهاد می‌رود و در راه اسبش باژگونه می‌شود اما فرهاد اسب و شیرین را بر سر دست می‌گیرد و با خود به قصر می‌برد. خسرو خبردار می‌شود، فتنه در کار می‌کند، کسی را می‌فرستد تا برود نزد فرهاد و بگوید که کجای کاری مرد کوه‌کن؟! شیرین مرد!

چو افتاد این سخن در گوش فرهاد/ ز طاق کوه چون کوهی درافتاد

برآورد از جگر آهی چنان سرد/ که گفتی دور باشی بر جگرخورد

..چراغ‌ام مرد بادم سرد از آن است/ مه‌ام رفت، آفتابم زرد از آن است…

و این پایان کار فرهاد است.

استاد گچ‌برِ داستان گلشیری با جهان اطراف بیگانه است؛ حتی در خیال نقش شیرین هم غرق نشده و بیشتر در پی کشف راز فرهاد است، دانستنِ چیستیِ ذات فرهاد. پرسش‌هایی هم دارد از راوی:‌

«اگر فرهاد به حرف آن پیک دروغی گوش نمی‌داد و راه را باز می‌کرد، یعنی شیرین نصیبش می‌شد؟»[4]

این داستان را فردوسی هم نقل کرده. در آن داستان اما «عشق» هرگز برجسته نمی‌شود. خسرو شاهی است و شیرین همسرش. اما در داستان نظامی این دو عشق‌بازی‌ها دارند و زمان، نگرنده‌ی نقش آن‌ها بر صفحه‌ی زندگی است. از همه مهم‌تر نامی و نشانی از فرهاد در شاهنامه‌ی فردوسی نیست. فرهاد را نظامی می‌آورد، و گلشیری در داستان معصوم سوم معاصرش می‌کند.

در داستان فردوسی شیرین زنی است که موبدان او را بی‌هنر می‌خوانند چون از نژاد ایرانی نیست، در داستان نظامی با آن‌که شیرین شرط وصال خود را کابین بستن قرار می‌دهد خسرو همیشه از آن امتناع می‌کند. چرا؟ پاسخی نیست. اما در داستان گلشیری دیگر نقل این حرف‌ها تمام شده است. خاصیت معاصر بودن شاید این است که دور می‌ریزیم همه‌ی آن چیزهایی را که بحث بر سرشان بی‌فایده است و تنگ در آغوش می‌گیریم آن حس غریبی را که بعد سده‌ها همچنان در هوا می‌چرخد و به هر دوره، از قلمی بر برگ سپیدی می‌نشیند.

از طرفی فرهاد هم ساخته‌ی نظامی است. بعدها در شعر حافظ و دیگرانی هم می‌آید، به عنوان نمادی از عاشق ناکام اما صادق و استوار. معاصر بودن داستان گلشیری به این دلیل است که فرهادش (همان استاد) رنگ و بوی این زمانه را دارد. او کوه نمی‌کند، نقش می‌زند. نقاشی است بیشتر تا حجار.

«ماه» در این داستان همان کاری را می‌کند که آن خبررسانِ فاجعه‌ی دروغین مرگ شیرین در داستان نظامی. ماه از طرفی نماد حضور تاریکی است در شبان دیجور که وقتی بیاید یعنی آمدن‌اش به ضرورت حضور تاریکی است، یا شاید هم تنها روشنای هستی است در آن گاه. در شب که بایستیم ماه، معرفت است، آگاهی است، تنها رازگوی ظلمات است. پس چه می‌تواند بگوید در گوش و چشم استاد گچ‌بر جز واقعیتی که بر زبان نمی‌آوردش؟‌ شاید این همان «میهمانی آینه» است که فروغ می‌گوید:

حجمی از تصویری آگاه

که زمهمانی یک آینه برمی‌گردد

و بدین سان است

که کسی می‌میرد

و کسی می‌ماند.»[5]

پس حیرتی نیست اگر استاد که حالا به «راز» آگاه شده «می‌میرد» و در این‌جا مردن، از ماندن تن زدن است. آن‌که آگاه می‌شود می‌میرد؛ آن‌که مانده که چیزی ندیده. اگر دیده بود که نمی‌ماند. از طرفی جزر و مد آب‌ها کار ماه است، جنونی که در سر دیوانه‌گان پا می‌گیرد هم کار ماه است، برای همین است که «ماه‌زده» در بسیاری از زبان‌ها هم‌ارز مجنون است. این‌جا هم ماه کار خود می‌کند، خبر از شیرین می‌دهد شاید، یا قصه‌ی فرهاد را روایت می‌کند. استاد گچ‌بر که پر از پرسش است از طرفی مشتاق دانستن است و از طرفی هم می‌داند پاسخ آن‌چنان قاطع خواهد بود که در مقابل او چاره‌ای جز مردن نخواهد داشت. در اوستا، و در «ماه‌یشت» ماه مربی گیاهان و رستنی‌هاست. می‌رویاند و می‌پروراند و بارور می‌کند. در دین بهی ماه نگاهبان ستوران و چهارپایان هم هست:

هنگامی که فروغ ماه بتابد، همیشه در بهاران گیاه سبز از زمین می‌روید.

درود می‌فرستم به ماهِ دربردارنده‌ی تخمه‌ی گاو، و به گاو یگانه آفریده و به چارپایان گوناگون.

اما در همین «ماه‌یشت»، نگریستن به ماه، با مقوله‌ی «درک» مرتبط است، فهمِ فروغِ یگانه‌ی شب‌های تار است:‌

اینک ماه را دریافتم.

فروغِ ماه را نگریستم.

فروغِ ماه را دریافتم.[6]

پس آن‌چه ماه بر استاد گچ‌بر می‌تاباند آگاهی است، یا شاید کمال عشق است که متجلی می‌شود؛ همان‌که در میهمانی آینه‌ها (به قول فروغ) نصیب میهمان می‌شود.

نویسنده به ما از چرایی هم‌ذات‌پنداری استاد با فرهاد نمی‌گوید. برای راوی هم شعر نظامی چیزی جز شعر نیست، هرچه باشد او مرد معقولی است، در خانه برهان قاطع و فرهنگ نفیسی دارد، هر صبح بلند می‌شود، صورت می‌تراشد، دندان‌هاش را مسواک می‌زند و به اداره می‌رود [7] اما برای استاد گچ‌بر، «خسرو و شیرین» شعر نیست، زندگی است. او با فرهاد یکی شده، شاید هم فرهاد دیگری شده که شیرین‌اش چیز دیگری است، کس دیگری است. در داستان نظامی فرهاد عاشق است، همین. در داستان گلشیری اما استاد گچ‌بر به مدد ماه شاید، عارفی واصل است که اگر هم معنای کلام نظامی را نداند و از راوی داستان بپرسد اما اوست که به وصل می‌رسد، فانی می‌شود در عشق، آن بدر کامل ماه، و جسم خاکی‌اش پرت می‌شود و آن خون که از تن‌اش می‌رود و خشک نمی‌شود نشان از اتصال جسم‌اش به سرچشمه‌ی خونین عشق دارد.

استاد گچ‌بر نقش را نزده می‌میرد؛ نقش آخر را اما گلشیریِ کاتب می‌زند، همانی‌که «معصوم سوم» را می‌نویسد، آن‌جا که راوی را بعد هفته‌ای برای سرسلامتی به خانه‌ی استاد مرحوم می‌فرستد و راوی نقشی را می‌بیند که استاد زده، روی بدنه‌ی بالای بخاری:

«و اما مجلس، مجلس بزم خسرو بود، روی بدنه بالای بخاری. به گمانم هنوز ناتمام است، پرداخت نشده است. برای اینکه صورت خسرو فقط یک تخته گچ به قالب صورت است. شیرین را تمام کرده است با همان گیسوان بلند و تابدار، طوری که انگار کمند گیسوش برگرد گردنش تاب می‌خورد و بعد سینه‌اش را می‌پوشاند و دور پستان‌های کوچک و گردش چنبره می‌زند. روی تخت کنار خسرو نشسته است. مطرب‌ها جلو تخت بر نیم‌دایره‌ای نشسته‌اند. چنگی با موهای آویخته تا روی شانه و مرغول آویخته بر بناگوش بر نوک نیم دایره، طرف چپ، نشسته است. نیمرخش پیداست. دو زن دیگر رو به تخت نشسته‌اند. خرمن گیسوان تابدار تمام پشتشان را می‌پوشاند. شانه‌ها و بازو و مچ‌هاشان پرداخت نشده است، شاید به‌عمد، طوری که انگار پوشیده از پولک‌های سفید است. فقط گوشه تنبک و سنتور پیداست. طرف راست، بر نوک نیم‌دایره، آوازه‌خوان ایستاده است، نیمرخ. انگار قالب صورتش همان قالب صورت چنگی است. اما این‌یکی دهان‌گشوده. دهان چنگی کوچک است، غنچه مانند اما سفید. رقاص در مرکز نیم‌دایره است، کنار تخت و نیمه‌عریان. پستان‌هاش انگار دو لیمو است، گرد و سفید و موهاش آویخته روی شانه چپ. دو زانو بر زمین نهاده است. دست‌ها برافراشته و در هم حلقه کرده. رانه‌اش بزرگ و عریان است. و قرص صورتش همان قالب صورت شیرین است با چشم‌های بادامی و ابروهایی انگار کمان و خال گوشه چپ که سیاه است. کوه آن دورهاست. باریکه آبی هم پیداست. فرهاد نیمرخ و به قامت خسرو، اما بی پولک و بی تاج، تیشه در دست، طوری که انگار کنار مجلس نشسته است و نه کنار کوه که دور است و جوی شیرش درست پیدا نیست. یکی دو تخته‌سنگ از کوه جدا شده و تا کنار تخت غلتیده است و بازو و مچ و تیشه فرهاد طوری است که گویی هنوز می‌کند، یا انگار اگر همین یک ضربه دیگر را بزند تمام کوه را از جلو راه برمی‌دارد.»[8]

در داستان گلشیری همه غایب‌اند. حتی راوی که داستان را می‌نویسد هم غایب است؛ تنها حاضرِ ماجرا استاد گچ‌بر است. آن‌قدری که ما در سرنوشت استاد غرق می‌شویم از شیرین و خسرو اثری نمی‌بینیم. یک راوی هست که داستان را می‌نویسد، تو بگو معقولْ‌کاتبی که تنها هنرش وصفِ حال این فرهادِ معاصر است.

در شعر فروغ آینه مظهر آگاهی است، به‌تمامی عریان ظاهر شدن در برابر عشق است و آن‌که از میهمانی آینه‌ها برمی‌گردد دو سرنوشت محتوم دارد:‌ یا می‌میرد یا می‌ماند. و حالا نمی‌دانیم آیا استاد گچ‌بر که از میهمانی بدر کامل ماه برمی‌گردد، همانی است که می‌میرد، یا آنی است که می‌ماند.

اما من این‌ها را گفتم تا بگویم که سوم‌نفر دیگری هم هست که سایه‌اش را می‌بینم، آنی ‌که داستان معصوم سوم را می‌خواند که قصه‌ی تمام سوم‌نفرهایی است که در بدر کامل ماه دیوانه می‌شوند و تیشه بر خود می‌زنند و داستان را تمام می‌کنند تا داستان دیگری آغاز شود. باقی شما و حضورتان در میهمانی این آینه.

سیزدهم مه ۲۰۲۱


[1] کلیات دیوان حکیم نظامی گنجوی، به تصحیح وحید دستگردی، ۱۳۳۵، صص ۲۵۲-۲۵۳

[2] همان، ص ۲۶۰

[3] همان، ص ۲۷۰

[4] نمازخانه‌ی کوچک من، هوشنگ گلشیری، کتاب زمان، ۱۳۵۴، ص ۱۱۱

[5] فروغ فرخزاد، شعر «تولدی دیگر»، از مجموعه‌ی تولدی دیگر، انتشارات مروارید، ۱۳۵۶

[6] اوستا، گزارش جلیل دوستخواه، انتشارات مروارید، ۱۳۸۵، جلد یکم، ص ۳۲۶

[7] نمازخانه‌ی کوچک من، هوشنگ گلشیری، کتاب زمان، ۱۳۵۴، ص ۱۰۹

[8] نمازخانه‌ی کوچک من، هوشنگ گلشیری، کتاب زمان، ۱۳۵۴، ص ۱۱۶