«قرار در آثار بیقراران»
مروری بر «مسافرنامه»، اثر شاهرخ مسکوب
مهدی مرعشی
«مسافرنامه»ی شاهرخ مسکوب یک اثر داستانی نیست، اما اثری است که چنان داستانی نوشته شده که خواننده نمیداند دارد خاطرهای را مرور میکند یا داستانی میخواند که راویِ آن با ضمیر «من» شرح حال مسافری را میگوید که در صبحی تاریک به سفری کوتاه میرود، سفری که هر هفته تکرار میشود تا مسافر، راوی این تکرار باشد. «مسافرنامه» در مهاجرت نوشته شده و شرح حال مسافری مهاجر است. اگر ادبیات مهاجرت را آثاری بدانیم که به زندگی در مهاجرت ارجاع میدهند این اثر یکی از اولینها در این مهاجرت بزرگ سی و چندساله و شاید یکی از بهترینهاست. مسکوب در این کتاب کوتاه از سفر میگذرد و به مسافر میپردازد. شاید هم درست همین است تا نگذاریم مسافر در سفری بیسرانجام در مکان و زمانی غریب نفی شود.
شاهرخ مسکوب، شاهنامهشناسی امروزین
شاهرخ مسکوب، پژوهشگر، شاهنامهپژوه، مترجم و نویسنده بود. در 1302 خورشیدی در بابل به دنیا آمد، در رشتهی حقوق تحصیل کرد، زبان فرانسه آموخت، روزنامهنگاری کرد، پژوهش کرد، به فرهنگ پرداخت، شماری از مهمترین کتابهای پژوهشی در زبان فارسی را نوشت و بعد از انقلاب 57 وقتی دید جایی برای او نیست بهاجبار مهاجرت کرد، و در مدرسهی مطالعات اسلامی لندن مشغول به کار شد. پس از تعطیلی مدرسه دیگر ممر درآمدی نداشت و ناگزیر در عکاسی خواهرزادهاش مشغول به کار شد، پشت پیشخوان عکاسی کار کرد و کنار همان دخل کتاب خواند و همانجا هم در اتاق پشت عکاسخانه نوشت و زندگی کرد. مسکوب در 23 فروردین سال 1384 درگذشت و پیکرش به ایران برگشت، هرچند او دیگر نبود تا این بازگشت را ببیند.
شاهرخ مسکوب نه تنها یک پژوهشگر بزرگ، که یک جستارنویس قابل بود. او نگاه فردی خود را به صورتی خلاقانه در متنهایش گذاشت و همین است که کارهای او را زیبا میکند. اهمیت دیگر مسکوب در این بود که به بررسی عناصر اصلی شاهنامه، هویت ایرانی، زبان فارسی، اسطوره و تاریخ پرداخته. نگاه او به شاهنامه و شخصیتهای آن مثل رستم و اسفندیار و سیاوش نگاهی امروزی است. مسکوب در این پژوهشها اخلاق و زندگی و فرهنگ ایرانی را به چالش میگیرد تا با فکری تازه ما را به خوانش دوبارهی آنها دعوت کند و صدالبته با زبانی پیراسته، درست و زیبا. مسکوب شاهنامه را به امروز آورده، شخصیتهایش، آیینههایی پیش روی ماست.
آثار مسکوب:
اولین کتاب او «مقدمهای بر رستم و اسفندیار» است که در سال 1342 در انتشارات امیرکبیر منتشر میشود. او این کتاب را مینویسد تا ببیند درد مشترک ما با رستم و اسفندیار چیست؟ آیا ما هم میتوانیم با آنها همدل و همراز باشیم و از آن مهمتر آیا سیمرغی به یاری ما خواهد شتافت؟ کتاب بعدی او «سوگ سیاوش در مرگ و رستاخیز» است که به بررسی افسانهی زندگی و مرگ سیاوش (سیاووشان)، اندیشهی نیک و بد و همینطور مرگ و رستاخیز میپردازد. در کتاب «در کوی دوست» به قول خودش مسافر «کوی دوست» یعنی شعر حافظ میشود. مسکوب در مقدمه میگوید: «این رساله سفرنامهی مسافری است به کوی دوست. در این سفر بیتها و غزلها به منزلهی ستارههای راهنمایی بودهاند که مرد مسافر از یکی آهنگ دیگری کرده و راهش را پیموده است…». مسکوب پس از خروج از ایران «مسافرنامه» را با نام مستعار ش. البرزی در نشر مطالعات ایرانی در آمریکا منتشر میکند و در همین سال کتاب «ملیت و زبان: نقش دیوان، دین و عرفان در نثر فارسی» از او در رم، انتشارات فردوسی به چاپ میرسد.
مسکوب کتابهای دیگری هم دارد مانند: گفتگو در باغ، چند گفتار در فرهنگ ایران، دربارهٔ جهاد و شهادت، (با نام مستعار کسری احمدی)، داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع، خواب و خاموشی، درباره سیاست و فرهنگ، سفر در خواب، روزها در راه، پاریس، در حال و هوای جوانی، و … همینطور ترجمههایی هم دارد مانند: خوشههای خشم، جان اشتین بک، شاهرخ مسکوب با همکاری عبدالرحیم احمدی، آنتیگن (همراه با«لذت تراژیک»از آندره یونار)، سوفوکل، ادیپ شهریار، سوفوکل، و… اما نکتهی قابل توجه این است که تقریبأ در تمام آثار مسکوب توجه به گذشته و حال به طور موازی وجود دارد. این نکته در خوانش این کتاب یعنی مسافرنامه به کارمان میآید.
و اما مسافرنامه:
مسافرنامه در سال 1362 با نام مستعار ش.البرزی در آمریکا، نشر مطالعات ایرانی به چاپ رسیده و بعد در انتشارات خاوران پاریس. مسافرنامه مسکوب شرح یک سفر کوتاه است اما در دل این سفر کوتاه سفری بزرگتر مرور میشود.
«مسافرنامه» کتاب کوچکی است و داستان سادهای دارد: مردی با ساکی سنگین، صبح تاریک از «خانه» بیرون میآید. تاکسی میگیرد. بعد از تاکسی پیاده میشود، سوار اتوبوس میشود و به فرودگاه میرود. با پرواز ایرفرانس به لندن میرود. میرود که ادبیات درس بدهد. به قول خودش مرد باوقار و محترمی است و البته در صورت لزوم «کمی هم خایهمال». بعد هم از بالا به زیر زمین سقوط میکند، یعنی سوار قطار زیرزمینی میشود و میرود به همان هتل همیشگی تا دو روز بماند و باز در مورد «ریشهی فعل و اسم مفعول، مضارع التزامی، ضمیر مفعولی، عرفان، مراحل سیر و سلوک، راههای وصول به حق، فناءفیالله و بقاء بالله!» صحبت کند.
این کل داستان «مسافرنامه» است اما در هر جابهجایی، در برداشتن هر قدمی، با هر تکیه به صندلی، هر چرخش سر، هر نگاه و هر واگویه سفر دیگری هم شکل میگیرد یا شاید هم مسافران دیگری از آینه بیرون میآیند و خودی مینمایانند. درواقع مسافر با هر یادآوری، با هر ثانیه که بر او میگذرد چیز دیگری را به یاد میآورد در گذشته. انگار در برابر آینهای قرار میگیرد، و از دل آینه هر بار مسافر دیگری بیرون میآید که در زمان دیگری سفر میکند. بنابراین به ازای هر سفر یک مسافر یا شاید هم چند مسافر داریم. این سفر یا بهتر بگویم سفرها سر و ته ندارند. از جایی در خاطرات راوی میآیند و گاه تمامنشده در جایی ناتمام میمانند تا سفر یا سفرهای دیگری آغاز شود. کار ما در این نوشتار دنبال کردن قدمهای مسافر است، خواندن کتاب او گام به گام، جمله به جمله، و پیدا کردن مسافر است در زمانها و مکانهای مختلف.
داستان از صبحی تاریک آغاز میشود که راوی میخواهد به فرودگاه برود:
«از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. اینجا همیشه صبحها تاریک است. دو تا زن به ساعتهایشان نگاه میکردند و میدویدند. در تلاش معاش! کبوتر سحرخیز و کامروایی دستپاچه و سمج به چیزی شبیه روده مرغ نُک میزد. صبحانه در باران. آسمان مثل لاک روی زمین افتاده بود و آدمها زیر چتر مثل لاکپشتهای پادراز و قارچهای ساقهبلند بودند. سرگردان و شتابزده! چراغ ماشینها روشن بود. از نور خیسشان آب میچکید. خیابان باریک، ساختمانها بلند و آسمان غایب! مثل این بود که ته دریا راه میروم، در تاریکی خیس اعماق!»[1]
پس از این صبح تاریک اما نوبت به مسألهای به نام «هویت» میرسد. انگار صبح مقدمهای است بر به یادآوردن خود. مسافر هر هفته باید روی کارتهای فرود هواپیما مشخصاتش را به طور کامل بنویسد. راوی میگوید که هربار مأمور فرودگاه به فکر فرو میرود که آیا او را راه بدهد یا نه. «آخر او ایرانی است»[2]. اینجا ایران یک مکان نیست، یک زمان هم هست. اگر ترسی در دل مأمور آمده از جغرافیای ایران نیست. جغرافیا به خودی خود مهیب و هولآور نیست. این تاریخی است که بر ایران گذشته و میگذرد و خوفآور است.
و بعد آنجا که مأمور فرودگاه دارد هویت او را کنترل میکند یاد ایران میافتد، آنجا هم موقع خروج از ایران هویت او را کنترل میکنند. موقع خروج از ایران کراوات نزده اما ریش هم نگذاشته. ایرانی که در این لحظه در ذهن راوی میگذرد «آنجا»ست. جای بیقراری است. این ایران فرق میکند یا ایرانی که جابهجا از شاهنامهی فردوسیاش شاهد مثال میآورد و در همینجاست که مینویسد: «بپوشند از ایشان گروهی سیاه».
و بعد از زبان راوی میخوانیم که هنگام خروج از ایران، نام او در «لیست انتظار» است. لیست انتظار در این مسافرنامه چیزی فراتر از یک لیست معمولی است: یک تعلیق است، یک ماندن و نماندن. همانجاست که تا فیهاخالدونش را میجورند. از همانجا برمیگردد به فرودگاه لندن. به یادش میآید دو مأمور مخفی او را گشتهاند و چیزی پیدا نکردهاند. آیا چهرهی او خیلی شبیه خلافکارهاست؟ آیا سرنوشت مسافر در مظان اتهام بودن همیشگی است؟
و بعد رسیدن، «ورود»، یا به قول راوی یعنی اول پل صراط. اینجا هم هویت تو را چک میکنند. کی هستی؟ از کجا میآیی؟ چرا میآیی؟ آنجا هم بین گذرنامهها فرق هست: گذرنامههای انگلیسی، گذرنامههای بازار مشترک، و گذرنامههای دیگران، متفرقه. او «متفرقه» است. پس آنجایی است، اینجایی نیست. کسی به او هویت اینجا را نمیدهد.
اما این اجازهی اقامت تعریفی هم دارد: «اجازهی اقامت برای اینکه یکجایی باشی.» و اینکه «بالاخره این جنازه را یک جایی باید زمین گذاشت. همه میگویند اینجا نه.» [3]
و بعد از این «جنازه» و سخن گفتن از «بیجایی» و «بیمکانی» جنازه میرسد به صحنهی اعدام. در آنجا از رانندهای یاد میکند که «بازوی جرثقیل را دور خود می گرداند تا محض تبرک صورت قربانی را زیارت کند». و بعد بازگشت به سؤال و جواب فرودگاه.
آنچه راوی را میکشاند به این سمت که ببیند کجاست همین سؤال و جوابهایی است که هرجا میرود از او میپرسند. آغاز این استنطاقها ابتدای انقلاب 57 است. زمانی تازه بر مکان دیرین ما میگذرد و اینجا برای راوی و بسیاری «آنجا» میشود. از طرفی میآید تا شاید جایی داشته باشد. در لیست انتظار میماند تا خارج بشود اما کسی هم به او «جا»یی نمیدهد و این یکی از چهرههای بیقراری است.
و بعد به لندن میرسد. میرود ساندویچها را تماشا میکند. میگوید: «چقدر دلم میخواست اینجا نبودم. به یاد اقلید افتادم. نمیدانم چرا؟ میان شهرضا و آباده» و بعد خاطرهی آن سفر را میگوید و صدای سکوتی که در بیابان میپیچد. در ادامهی همین سفر است که میگوید: «در طبیعت که برانی حرکت را حس میکنی. وقت که تغییر میکند جا هم عوض میشود. زمان و مکان در جهت مقصد جابهجا میشوند.» و بعد ظرف چند دقیقه «از آسمان به زیرزمین سقوط میکند»، و بعد چرخی به دست دارد. میدود تا به قطار برسد. «همان جای همیشگی». از خواب دخترش هم میگوید. دخترش خواب دیده که کلاغها او را حبس کردهاند. کلاغ سیاه است، همیشه خبر خوب نمیآورد: «کلاغها مشغولاند. هر دو همزمان میگویند و هر دو همزمان نمیشنوند. میان دو دهان خستگیناپذیر، یک مشت صدای زمخت، متلاطم، که با تبر هم نمیتوان قطعش کرد»[4].
راوی از صدای خشک چرخها و صدای کلاغها به سوز گردنهی کولیکش توی راه شیراز میرسد. و بعد کنار شهر اصفهان، زمینهای شخمزده، خاک سیاه. میدان شاه، خانهی راوی پشت میدان شاه بوده، بین مسجد شاه و عالیقاپو: «پدرم همانجا مرد» مکانی دیگر که خاطرهی مرگ را به یاد او میآورد. و چند روز بعد که برادر کوچکش زیر گاری میرود. خاطرهی آن مکان، زمانی را به یادش میآورد که مرگ است.
مسافر حالا در قطار است. قطار بعد از یک نقص فنی و معطلی راه افتاده و به مقصد میرسد. زمان رسیدن مسافر بر خلاف همیشه که ظهر بوده، شب است. مقصد اما همان هتل همیشگی است، با همان استنطاقهای همیشگی. باز کارت پر میکند: «مثل شکاری که در برف راه میرود. قدم به قدم باید رد پایم بماند. برای شکارچی احتمالی». و بعد: «کلید را میگیرم و میزنم به چاک، توی «جانپناه» اتاق… »[5]
و آنجا به زمانی که میآید فکر میکند: به فردا، کلاس صبح روز بعد: زمانی دیگر که در مکانی دیگر است.
«مسافرنامه» اینجا تمام می شود، اما مسافرنامهی مسکوب را اینطور نباید خواند. نه به این دلیل که مسکوب آدم بزرگی بوده و هدف داشته از نوشتن هر کدام از این جملهها، بلکه به این دلیل که متن، متن کوچکی نیست.
تفاوت مسافرنامه و سفرنامه:
این کتاب «مسافرنامه» است و نه سفرنامه. تأکید آن بر مسافر است و نه سفر. اینجا سفر اعتبارش را از مسافر میگیرد.
قدیمیها میگفتند: المسافر کالمجنون. این عبارت را میشود اینطور ترجمه کرد: مسافر بیقرار است، میخواهد جای دیگری برود. تعویض جا سخت است. از طرفی هم زمان دیگری همزمان با تغییر مکان آغاز میشود. زمانی که باید با آن هم هماهنگ شد. هر زمانی طور خاصی بر آدمی میگذرد. رد پای هر زمان مثل جای پای هر مکان بر هر آدمی متفاوت است. ما مهاجران میگوییم تجربهی مهاجرت برای هر انسانی متفاوت است. مهاجرت هم همین است: جابهجایی زمانی و مکانی.
مسافر، راوی سفری از صبح تاریک
راوی این کتاب، اول شخص مفرد است. «مسافر» صدایش میزنیم، شاید چون این نام برای او برازندهترین است و شاید به همین دلیل است که باید دنبال قرار بگردیم؛ به این دلیل که از مسافر میگوید، و مسافر بیقرار است؛ میرود تا به قرار برسد. «مسافر» در ادبیات عرفانی ما جای ویژهای دارد. شاید بهترین داستان در مورد سفر که ارجاعی به مسافر دارد، منطقالطیر عطار باشد. مسافران مرغهایی هستند که دنبال سیمرغ میگردند. سیمرغ اما سی مرغی است که در پایان سفر میمانند. سفر درواقع حرکتی است از آنجا به اینجا. آنها از دور به نزدیک میرسند. مسافر کسی است که در جستوجوی خود سفر میکند، سیر آفاق و انفس میکند. از مسافر با نام «سالک» هم یاد شده. سالک کسی است که سلوک میکند.
عزیزالدین نسفی از عارفان قرن هفتم در کتاب الانسان کامل میگوید:
«ای درویش! به یقین بدان که ما مسافریم و البته ساعت به ساعت خواهیم گذشت. اگر دولت است، می گذرد و اگر محنت است، هم میگذرد. اگر دولت داری، اعتماد بر دولت مکن که معلوم نیست که ساعتی دیگر چون باشد و اگر محنت داری دل تنگ مَگَرد که معلوم نیست که ساعتی دیگر چون باشد. در بندِ آن باش که از تو آزاری به کسی نرسد و به قدرِ آن که بتوانی راحت میرسان.»[6]
از نگاه او مسافر، کسی است که به سوی کمال میرود تا انسان کامل شود. هر انسانی دنبال چیزی میگردد. گاهی کمال، گاهی قرار، گاهی عشق تا شاید کمی زندگی را تحملپذیر کند. و البته گاهی هم انسان از بد حادثه به جایی به پناه میآید. میآید تا از سری فرار کرده باشد و معلق میشود بین اینجا و آنجا. اینجاست اما در آنجاست. به آنجا میرود اما هنوز در اینجاست. انگار هرگز به آنجا نمیرسد. از طرفی اینجا هم نیست.
دستور زبان سفر
قرار، آرام گرفتن است، ایستادن است، دلبسته شدن است. قرار احساس تعلق کردن به جایی است. حس اینکه در این شهر دلبری هست که از این به بعد میشود پشت سر او ایستاد و اینجایی شد. قرار، آشنا شدن است، غریبه نبودن است. قرار از بین تمام شهرها، نشستن و دل بستن به یک شهر است. اما در این اثر قرار کجاست؟
در دفتر سوم مثنوی مولانا میخوانیم:
گفت معشوقی به عاشق کای فتی / تو به غربت دیدهای بس شهرها
پس کدامین شهر ز آنها خوشترست / گفت آن شهری که در وی دلبرست
هرکجا باشد شه ما را بساط / هست صحرا گر بود سَمُ الخِیاط (سوراخ سوزن)
هر کجا که یوسفی باشد چو ماه / جنت است ارچه که باشد قعر چاه[7]
میشود گفت در این اثر قراری نیست. مسافر به هیچ کدام از این مکانها دلبستگی ندارد. مدام به مکانهای دیگری در ذهن سفر میکند. شاید برای او قرار تنها همان کلاس باشد. قرار، مقصدی برای رسیدن، برای نان درآوردن، برای گفتن از آنچه حرف دل است. این قرار اما خیلی زود از مسکوب دریغ شد. مسکوب پشت دخل عکاسی ایستاد و کتابی به دست گرفت. قرار، کتابی است که مسکوب در دست دارد. مسکوب بعد از تلاش معاش برمیگردد به اتاقی در پشت عکاسی. قرارش همین چهار دیوار میشود. نوشتن قرارش میشود.
پرسش از چیستی قرار ما را به پرسشی دیگر میرساند: بی قراری چیست؟
بیقراری گاهی نشستن است، گاهی جستوجوست اما در نشستن هم بیقراری هست. گاهی نشستن از سر خستگی است، از سر ناتوانی است وگرنه جستجوی قرار که تمام نمیشود.
مسافر ما در این کتاب سفر میکند تا برود دو روزی درس بدهد و برگردد. اما درس مسافر چیست؟
«ریشهی فعل و اسم مفعول، مضارع التزامی، ضمیر مفعولی، عرفان، مراحل سیر و سلوک، راههای وصول به حق، فناءفیالله و بقاء بالله!» [8]
همهی اینها بهانهای خواهد بود برای اینکه حالا از زاویهی دستور زبان به قضیه نگاه کنیم:
در زبان فارسی جملهی ساده از فاعل + فعل یا نهاد (مسندالیه) و گزاره (مسند) و فعل اسنادی تشکیل میشود، مانند: علی رفت، و: هوا سرد است.
در این کتاب ما با جمله روبهرو میشویم: مسافر سفر میکند.
در اینجا فاعل: «مسافر» است و فعل: «سفر میکند».
میتوان این جمله را با توجه به داستان بسط داد: مسافر از اینجا به آنجا سفر میکند یا: مسافر از آنجا به اینجا سفر میکند.
در این جمله که من نوشتم دو قید مکان هم اضافه میشود: اینجا و آنجا. «قید» را میشناسیم: کلمهای است که در مورد فعل توضیح میدهد. قید مکان در اینجا از نظر معنی و کاربرد توضیحی در مورد مبدأ و مقصد سفر میدهد.
فعل سفرکردن هم گذار از اینجا به آنجاست. اینجا مبدأ است و آنجا مقصد. اما وقتی رسیدی آنجا دیگر آنجا نیست؛ اینجاست. آنجا «مبدأ» میشود، «قرارگاه» میشود.
فاعل کیست؟
در دستور زبان، فاعل، کلمهای است که کاری را انجام میدهد. صفت کلمهای است که اسم را توصیف میکند. گاهی وقتها صفت به جای اسم مینشیند مثل مسافر که صفت است. پس «مسافر» فاعل است اما آیا مسافر واقعأ فاعل است؟ پایان کتاب جواب ماست.
در این کتاب «مسافر» از سفری به سفری دیگر میرود. درواقع این مسافر، مجموعهای است از مسافرهایی که از آینه بیرون میآیند و تکثیر میشوند. شاید چون هر زمان و هر مکان در سفر چیز یکهای است. چرا؟ چون از هیچ رودی دو بار نمیتوان رد شد یا به قول مولانا: عمر همچون جوی نو نو میرسد / مستمری مینماید در جسد.
اما تمام این مسافرها در درون یک مسافر که حالا پیش روی ماست و برای ما روایت میکند جا گرفتهاند تا از مسافرها بگویند.
مسافر ما از اولین سفر خود در کودکی به جستوجوی «قرار» رفته. چند سفر این مسافر را مرور میکنیم:
اولین سفر او به همراه پدر و دو عمو برای بستری کردن عموی دیوانه بوده در دیوانهخانهی رشت. چهار نفر رفتهاند و سه نفر برگشتهاند چون عموی دیوانه حالا در دیوانهخانه بستری است و این یعنی به قرار رسانیدن این مجنون شاید و همینطور به قرار رساندن دیگران. سفر دیگر او از ایران هم بعد از آن واقعهی 57 برای قرار بوده. سفری که در «مسافرنامه» شرح داده میشود هم بناست از برای قراری باشد. مسافر باید به قراری برسد، درسی بدهد، لقمه نانی دربیاورد و برگردد تا سفر بعدی که آن هم از پی به دست آوردن قراری دیگر خواهد بود.
اما نکته اینجاست که در تمام این سفرها قراری نیست. یکی دیگر از معناهای بیقراری به یادآوردن هم هست، مرور هم هست. وقتی در مکان تازه قرار نمیگیری، اسیر زمان میشوی. زمان تازه، برای تو تازگی ندارد. نه تو در زمان تازه جذب میشوی و نه زمان تازه بر تو میگذرد. تو بیرون زمان میایستی. مثل آدمی که به دیواری تکیه میکند تا موج از وسط راهرو بگذرد. پس در زمان گذشته سیر میکنی. انگار ساعت به وقت آخرین لحظه که از قرارگاه بیرون آمدهای برای همیشه متوقف شده. آن آخرین نگاه، آخرین درنگ، واپسین لحظه تا زمانی که قراری تازه بیابی با تو هست. در اینجا هم میبینیم که نگاه مسافر به گذشته است.
اگر «سفر کردن» یک فعل است «مسافر» هم فاعل آن است. در این کتاب توجه ما از فعل به فاعل معطوف میشود. بنابراین ما سفرنامه نمیخوانیم، «مسافرنامه» میخوانیم تا در درون مسافر برویم و از نگاه مسافر به سفر و راه نگاه کنیم. ما در اینجا با یک وضعیت روبهرو هستیم که بناست عوض شود. مکانی باید عوض شود، اینجا بشود آنجا، درعوض و درپایان آنجا بشود اینجا. تمام قصه همین است: سفر کنی از اینجا به آنجا تا آنجا بشود اینجا.
پس حالا میرسیم به زمان و مکان و پرسشی دیگر:
در کدام مکان؟
در کدام زمان؟
ما هرگز زمان را جدای مکان به یاد نمیآوریم. ما همیشه زمانی را به یاد میآوریم که الزامأ در مکانی اتفاق افتاده یا بهتر بگوییم بر زمانی گذشته. یا به عبارتی هر تجربهای در دل زمان و مکان میگذرد.
شاهرخ مسکوب در کتاب «چند گفتار در فرهنگ ایران» مینویسد:
«تاریخ در جغرافیا تحقق میپذیرد. برای اینکه تاریخ به دنیا بیاید، ببالد و ادامه یابد نیازمند سرزمینی است. تاریخ هر قوم یا ملت جایگاه اوست در زمان، همچنانکه سرزمین یا کشور مأوای اوست در مکان. تاریخ و جغرافیا زمان و مکان هر ملتی را میسازند. اقوام نیز مانند آدمیان مشروط به زمان و مکاناند و در این دو «بدیهی» که زندگی و مرگ آنها را میآفریند و به آن معنا میدهد به سر میبرند. زیرا زمان و مکان واقعیتهای یکسان با حقیقتاند، جدایی و تفاوتی میان واقعیت و حقیقت آنها که بدیهی، و ناگزیر است، وجود ندارد.»[9]
و حالا در این کتاب جغرافیا جایی خارج از ایران است، جایی دور از جاهایی که در رؤیای مرد مسافر میآیند و میروند. زمان هم وقتی بعد از آن دوران نه چندان خوش است، زمان بعد از واقعهی 57 است. زمان آوارهگی، زمان دربهدری، زمان بیقراری.
نسفی و بسیاری از عارفان، انسان را مسافری میدانند که باید از ناسوت به لاهوت برسد، از فرش به عرش برود، اما پایان سفر مسافر ما هبوط یا شاید هم سقوط از آسمان به زیر زمین است. هواپیما مینشیند، او سوار قطار زیرزمینی میشود تا به هتل همیشگی برود. هرچند در آسمان هم چیز تازهای نیست، همان تکانها، همان چاههای هوایی و همان بیقراریهای مسافر. اما به هر حال قرار مسافر باید در قرارگاهی باشد. اتاق او در هتل. اما آنجا هم قرارگاه او نیست. همانطور که در زندگی واقعی هم اتاق پشت عکاسخانه قرارگاهی برای مسکوب نبود.
مسافر و باز هم مسألهای به نام هویت
ما اگر هم خود نخواهیم باز تمام تأکیدهای مسافر روی استنطاقها چه در وطن و چه در خارج از آن ما را به مسألهای مهم میکشاند یعنی مسألهی هویت. مرزها در این کتاب تکثیر شدهاند. مرز فقط خط میان دو کشور نیست. بین هر دو مکان، مرزهای تازهای کشیدهاند. هر دیوار مرزی شده است. مسافر از قطار زیرزمینی به هتل هم که میرود باز باید به این سؤال جواب بدهد که کیست؟ از کجا میآید؟ شغلش چیست؟ چرا سفر میکند؟ او در گذر از تمام این مرزها باید هویت خود را ثابت کند. و این نکته دیگری است که در مسافرنامه باید دنبالش بگردیم، یعنی رویارویی مداوم مسافر با هویت خود. او مدام «مجبور» است از خود بپرسد کیست؟ هر بار باید خودش را مرور کند. شاید بازگشتهاش به گذشته و مرور سفرهایش هم برای این باشد که بفهمد کیست. یعنی خودش هم برای خودش ناشناس شده. یک جاهایی هم سردرگم میشود. حتی در جایی بهاشتباه تاریخ تولد دیگری را مینویسد و شمارهی شناسنامهی خودش را هم به یاد نمیآورد. [10]خودش هم سردرگم شده که کیست. نمیشناسد خودش را. هر بار باید به خودش یادآوری کند که کیست و از کجا میآید و به کجا میرود و برای چه میرود؟ «هر هفته چهار بار، دو رفت و دو برگشت».[11]
در «مسافرنامه» هربار که مسافر میرود و برمیگردد «هویت» او کنترل میشود و این هویت هر بار پیش چشم او تکرار میشود. از این رفتن و برگشتن که از مکانی به مکان دیگر است و الزامأ در بستر زمان، برگردیم به دو قید مکان خودمان:
اینجا و آنجا
«اینجا» و «آنجا» دو قید مکان هستند. نمیشود مکان را از زمان جدا کرد، این دو یار همیشگی و مسافر همراه زندگیاند. هر زمانی برای ما در مکانی میگذرد و هر مکانی بر آن زمانی میگذرد اما کدام بر کدام میگذرد؟
اینجا، جایی است که هستیم. جایی که دور نیست، ما در آنایم، اما آنجا جایی است که نیستیم. از دور میبینیماش، به آن اشاره میکنیم و میگوییم آنجا. یعنی به آنجایی که به آن نرسیدهایم نه از نظر زمانی و نه از نظر مکانی. حتی اگر شناختی هم در موردش داشته باشیم باز «تجربه»ای از آنجا نداریم. باید برسیم، لمساش کنیم، بگذاریم گردش به کف پایمان بچسبد تا بعد ببینیم آنجا کجاست.
مهاجرت هم همین است. آنکه بهاجبار مکان و زمان عوض میکند در حال مهاجرتی از اینجا به آنجاست. ما انتظار داریم وقتی رسیدیم به آنجا، آنجا دیگر آنجا نباشد، دور نباشد، جایی که هنوز نرسیدهایم نباشد، آنجا نباشد، اینجا باشد.
قید اما از نظر دستوری همیشه وابسته است. در تعریف قید میگوییم: «قید، کلمه یا گروهی از کلمات است که به فعل یا صفت یا مسند، مفهومی دیگر را علاوه بر مفهوم خود اضافه میکند.»
با این تعریف «اینجا» و «آنجا» میآیند تا بگوییم این هستن ما، فعل این جمله (ما هستیم) در کجا اتفاق میافتد. ما در کجا هستیم؟ میآیند تا بگویند جای ما کجاست، ما در کجا قرار گرفتهایم.
اما اگر ما از اینجا حرکت کردهایم، بهاجبار یا بهاختیارِ آمیخته با اجبار (این را برای سبکباران ساحلها میگویم) باید به آنجا میرسیدهایم و آنجا دیگر نام اینجا را باید میگرفته. اما اگر نوشتههای نویسندگان ما در تبعید هنوز از این تعلیق میگوید یعنی ما به قراری نرسیدهایم. یعنی هنوز آنجاییم، هرچند فکر میکنیم اینجا هستیم و دیگران فکر میکنند ما آنجا هستیم. زمین زیر پای ما نیست. زمین را از دست دادهایم، زمان را هم از دست دادهایم. از به قول اسماعیل خویی «بیدرکجایی» رسیدهایم به «بیگاهشدگی» به قول رضا فرخفال. این نکته را توضیح بدهم که خویی از غربت با عنوان «بیدرکجا» نام میبرد. بیدر کجا جایی است که نمیدانی کجاست. حیرت است، سرگردانی است و بیگاهشدگی آن طور که فرخفال در جستار غربت و زمان به کار میبرد تعریفی از غربت است که ناظر بر زمان است. از نظر فرخفال در بیگاه شدگی، غربت یک جابهجایی در مکان نیست؛ یک گریزگاه است.[12]
ما در غربت در زمانی به سر میبریم اما آن زمان را باور نمیکنیم. آن زمان بر ما نمیگذرد. درواقع زمان حال نیست. با این حساب آیا ما واقعأ زمان حال به معنای واقعی کلمه داریم؟! تا بخواهیم بگوییم این لحظه، این لحظه دیگر این لحظه نیست، لحظهی پیشین است، اما لحظهی پسین هم جز لحظهی پیشین نیست. ما درواقع با پایی در گذشته راه میرویم. این اتفاق هم برای مسافر میافتد با این تفاوت که با هر گام که به جلو برمیدارد باز هم در همان عقب، در همان گذشته سیر میکند. کسی که در خاک خودش است، در بیدرکجا نیست این تفاوت را احساس نمیکند. این غریبهگی را ندارد. اما جابهجایی مکانی این حالت را برای «مسافر» پیش آورده که نمیتواند پیش برود. میماند در گذشته، در گذشته به عقبتر هم میرود. اما آیا این اتفاق همینجا تمام میشود؟ ما در همین مرحله میمانیم؟
روزی روزگاری، خانه
مسافر برمیگردد به «خانه». خانهی کودکیهاش را به یاد میآورد. بناست «خانه» مکان قرار باشد در زمان ابدی آسودگی و آرامش، اما خانه (همان خانهی میدان شاه، خانهای که پشت میدان شاه بوده، بین مسجد شاه و عالیقاپو) جای مرگ است، پدر در ایوان نیست، «مرگ به جایش نشسته» [13]و «شب اول قبر و روز صدهزار سال و…».
«دخمهی زرتشتیان یزد» هم در کتاب میآید. «دخمه» خانهای ابدی است. برای مسافر ما که شاهرخ مسکوب باشد، ایران موجودیتی چند هزار ساله است. پس او با اشارهاش به دخمههای زردتشتیان از مرگی چندهزارساله سخن میگوید. انگار قرار او در مرگ است، اما این مرگ در سرزمین مادری و خانهی پدری خودش است.
و یادمان باشد که برادر او هم مرده، چند روز بعد از مرگ پدر، در سن کودکی. پس مرگ بر همه میگذرد؛ میتواند قرار از همه بگیرد. و در عین حال قرار همه را در مرگ قرار دهد.
راوی = مسافر ظاهرأ در «اینجا»ست، در مسیر سفری نه چندان دراز اما بهاجبار از برای تلاش معاش اما اینجا اینجا نیست. «اینجا»ی او جای دیگری است. او در اینجای ظاهری بیقرار است، باید برود، اضطراب دارد که با او به عنوان یک ایرانی چه برخوردی میشود در چک امنیتی فرودگاه؟ از او میپرسند «کجایی هستی؟» و باید بگردد ببیند متعلق به کجاست. «قرار» (دستکم اگر ظاهری با آن برخورد کنیم) برای مسافر این کتاب باید رسیدن به لندن باشد و تلاش معاش، اما این سرگردانی است در سفری که آغاز میشود تا پایان بگیرد و باز سفر دیگری آغاز شود.
مسافر ما در هر مکان چیزی را تجربه کرده:
در مسیر اردستان به نائین سکوت را تجربه کرده، از هواپیما به قطار زیرزمینی، درواقع از آسمان به زیر زمین سقوط کرده، در این سفر مدام هویت او کنترل شده، حتی هویت او زیر سؤال رفته، تا رسیده به مقصد. «مقصد» مسافر اما موقتی است. کار او هم موقتی است، سفر او هم موقتی است، اقامتش در هتل هم موقتی است. قراری نیست. بعد امروز این کار هست، فردا نیست. از تدریس میرسی به پشت دخل ایستادن در عکاسخانه. و جالب صفتی است که مسافر به اتاق هتل میدهد و به آن «جانپناه» میگوید. این جانپناه البته به نظر من ارتباط دارد به آن کنترل هویت و شکارچی وگرنه کدام اتاق؟ کدام جانپناه؟
راوی=مسافر میرود تا ادبیات درس بدهد. در صفحهی آخر کتاب میگوید میرود تا کلاس روز بعدش این باشد: «ریشهی فعل و اسم مفعول، مضارع التزامی، ضمیر مفعولی، عرفان، مراحل سیر و سلوک، راههای وصول به حق، فناءفیالله و بقاء بالله!»
مسافر تمام آنچه را نیاز داریم به ما میدهد تا ما جملهای بنویسیم:
او به ما فعل میدهد: سفر کردن، فعلی مرکب، برآمده از سفر (اسم) و فعل کمکیِ کردن، و اسم مفعول میدهد: اسمی که حالتی را میپذیرد: سفر را میپذیرد. در حالی که مسافر باید اسم فاعل باشد اما مسافر در اینجا اسم مفعول است، شاید چون سفر مسافر از سر اجبار است. واقعیت این است که در این جمله، جملهای که نوشتیم، «مسافر از اینجا به آنجا سفر میکند» فاعلی نیست. مسکوب از ما «فاعل» این جمله را دریغ میکند. شاید چون در زمان حال التزامی هستیم، زمان حالی که در آن التزام هست، تردید هست، در بودناش تردید داریم. یادمان باشد که مسافر در شغل، در کار، در نفس کشیدن و حتی در هویت خود هم تردید دارد. و باز به یاد بیاوریم که راوی از تدریس عرفان میگوید. عرفان و الباقی همه از پذیرش محض سخن میگویند. تأکیدی بر مفعولیت مسافر. مسافر باید سفر را بپذیرد. «بقاءبالله»!
و اگر باز تردیدی داریم تعدادی از اجبارهای مسافر را به یاد بیاوریم:
– مسافر از سر اجبار با پدر و عموها به رشت میرود تا عموی دیوانه را بستری کنند،
– مسافر از سر اجبار از ایران خارج میشود تا شاید قرار بیابد،
– مسافر از سر اجبار به لندن میرود تا شاید کار کند و لقمه نانی درآرد،
– مسافر از سر اجبار به اتاقش در هتل میرود،
– مسافر از سر اجبار پس از دو روز تدریس باید برگردد و باز سفری دیگر را، همین سفر را در همین خط مکانی اما در زمانی دیگر تجربه کند و…
حالا میتوانیم برگردیم و جملهی خودمان را از نو و کمی کاملتر بنویسیم:
مسافر از پی قرار از اینجا به آنجا سفر میکند اما هرگز به آنجا نمیرسد. او همیشه در اینجاست اما اینجا برای او آنجایی بیش نیست. شاید سفر هم ممکن نیست. اینجا همیشه اینجاست، آنجا همیشه آنجاست، شاید همان ایوانی است که در آن مرگ به جای پدر نشسته.
مونترال، 24 ژانویه 2016
پانوشتها:
مسافرنامه، شاهرخ مسکوب، انتشارات خاوران، چاپ دوم، بهار 1390، ص 5[1]
[2] مسافرنامه، ص 18
[3] مسافرنامه، ص 29
[4] مسافرنامه، ص 43
[5] مسافرنامه، ص 49
[6] الانسان الکامل، عزیزالدین نسفی، پایان رسالهی اول
[7] مثنوی معنوی، مولانا، دفتر سوم، پرسیدن معشوقی از عاشق غریب خود کی از شهرها کدام شهر را خوشتر یافتی و انبوهتر و محتشمتر و پر نعمتتر و دلگشاتر
[8] مسافرنامه، ص 50
[9] چند گفتار در فرهنگ ایران، شاهرخ مسکوب، نشر زندهرود، 1371، ص 11
[10] مسافرنامه، ص 26
[11] مسافرنامه، ص 18
[12] حدیث غربت سعدی، رضا فرخفال، نشر مرکز، 1386، جستار «غربت و زمان»، ص 11
[13] مسافرنامه، ص 45
دیدگاههای اخیر